گلایه ای از خدا، بخشی از کفرنامه ی کارو:
خدایا کفر نمی گویم،
پریشانم،
چی می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
......
کودکی که لنگه کفشش را دریا گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا دزد کفش های من مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت: دریا سخاوتمند ترین سفره ی هستی موج آمد و جملات را با خود شست تنها برای من این پیام را گذاشت که : برداشت های دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی.... ... باز باران... بی ترانه... بی هوای عاشقانه بی نوای عارفانه... درسکوت ظالمانه... خسته از مکر زمانه... غافل از حتی رفاقت... حاله ای ازعشق ونفرت... اشکهایی طبق عادت قطره هایی بی طراوت...روی دوش آدمیت...میخورد بربام خانه… عاشقانه ترین آواز کلاغ کلاغ لکه ی ننگی بود بر دامن هستی و وصله ی ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار وناموزونش خراشی بود برصورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. چرایارب دلم تنگ است. چرا امشب نمی آید به چشمم خواب. نمیدانم چه ها کردم. که اینگونه خرابم من. نمیدانم چرا مردان این شهر خوابند و من بیدار ...... دلم برای کودکیم تنگ شده.... برای روزهایی که باور ساده ای داشتم گلایه ای از خدا، بخشی از کفرنامه ی کارو: خدایا کفر نمی گویم، پریشانم، چی می خواهی تو از جانم؟! مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! ......
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
همه آدم ها را دوست داشتم...
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...
دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...
ادامه مطلب
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |